محل تبلیغات شما

در بالاترین نقطه‌ی شهر ایستاده و خیرهبودم به خیابانِ شلوغی که آدم‌ها انگار کسی یا چیزی را ‌گم کرده‌اند

سریع در رفت و آمد بودند

عطرخوبِ قهوه‌ای که در دست‌ات بود

بی‌اختیار باعث شد سرم را سمت‌اتبرگردانم

با یک لبخندی که دل‌ام را ویران میکرد

فنجان قهوه را به دست‌ام دادی وگفتی:تا از تو غافل میشوم بالای پشت‌بام میایی و به خیابان خیره میشوی

لبخندی زدم و گفتم:اشتباه‌اتهمینجاست،من به خیابان خیره نبودم،آدم‌هارا نگاه میکردم

متعجب پرسیدی:چرا برای دیدن آدم‌ها اینهمه به خودت زحمت میدهی،خب پایین برو و نگاهشان کن

قهقه زدم و جواب دادم:دلم میخواهد آدم‌هارا بدون آنکه خودشان بدانند نگاه‌شان کنم

من از این بالا آن‌ها را میبینم اما آن‌هاهیچوقت سرشان را بالا نمیگیرند تا مرا ببینند

البته حتی اگر سرشان را سمت بالابگیرند باز هم من را نمیبینند

آخر من خیلی به آن‌ها نزدیک ولی دورم

چشم‌هایت را ریز کردی بی‌آنکه بدانی آنچشم‌ها پدرم را درمی‌آورند

از من پرسیدی:چرا آدم‌ها؟وقتی دربالاترین نقطه‌ای چرا خیره نمیشوی به ستاره‌های زیبا؟

غرقِ در سیاهی چشم‌هایت به توگفتم:میدانی آدم‌ها با خودشان فکرمیکنند وقتی کسی در اوج و بالا بالاهاست

بی‌شک فقط به ستاره و کسانی کهمیدرخشند خیره میشود بخاطر همین هیچوقت نمیتوانند نگاه کسی را که این بالاستببینند

میدانی چرا؟ نه که چون ما بالاترهستیم،چون آن‌ها خیره میشوند به ستاره‌ها و فکرمیکنند آن بالایی هم خیره هست بهآن ستاره‌ها،من آدم‌هایی را که بیخیال از نگاه‌های من راه خودشان را میروند را به ستاره‌های چشمک زنی که سعی در فریب‌امدارند ترجیح میدهم

به عادت همیشگی پاهایت را کوبیدی بهدیواره‌ی کوتاهِ پشتِ‌بام وگفتی:چرا اینقدر با دقت به آدم‌ها خیره میشوی ولینزدیکشان نمیشوی؟

چشم دوختم به قهوه‌ای که سرد شده بود وگفتم:شایدبخاطر آنکه عجیب‌تر از آدم‌ها هیچ ندیدم

و شاید خطرناک‌تر از آنها بازهم چیزیندیدم

این آدم‌های عجیب و خطرناک برایم جذاب‌اندو مضر بین این دو حس که باشی تنها میتوانی فقط نگاهشان کنی

خیره بودی به چشم‌هایم و من یخ‌زدگی رادر عمقِ سیاهی‌هایت دیدم آرام پرسیدی:اگر یک روز وسط جمعیت گم شوم از این بالاخیره نگاه‌ام میکنی؟

آن روز به حرف‌ات خندیدم

اما امروز که برف سرتا سر پشت بام راپوشانده

رو به تویی که میانِ آدم‌ها ‌گم‌اتکرده‌ام

فریاد میزنم:سال‌ها کنارم بودی و ندیدم‌ات

تویی را که همیشه کنارم ایستاده بود

و نگاه‌ام میکرد

حال از بالاترین نقطه‌ی شهر رو به توییکه دیگر نیستی فریاد میزنم"برگرد قول میدهم چشم‌هایم هیچ نبیند جزء تو"

نمیشود عشق را ترک کرد

در کم‌ات،کم می‌آورم

با یک فوت فروریخته بود

خیره ,آدم‌ها ,آن‌ها ,تو ,کسی ,تویی ,را که ,در بالاترین ,رو به ,به تویی ,پرسیدی چرا

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

❤❤باران و علی❤❤ اخبار موبایل دانلود کتاب الکترونیکی relungmilro مطالب اینترنتی سکوت خاموش ronimalitt tinghostmetang پروانه آفتاب نت