روبه روش میایستم و نگاهش میکنم و اون در عمیقترین افکارش خیره به نقطهای نامعلومغرق شده؛ سایهی آدمک رو میگم
سایهی آدمکی که مثل همیشه نبود چشمازش برنمیدارم لبخندی میزنم و ازش میپرسم: دوباره چی شده؟
نگاهم نمیکنه اصلا آخرین بار کی بود کهسایهی آدمک نگاهم کرد؟اصلا نگاهِ سایهی آدمک به من چه شکلی بود؟
با معادلههای چندین هزار مجهولی تویذهنم درگیر بودم که صداش به گوشم میرسه که آروم زمزمهمیکنه:دوباره.دوباره.دوباره
منتظر میمونم تا حرفش رو کامل کنه سرشرو میچرخونه سمتم و میپرسه: چرا میپرسی دوباره؟ مگه نمیدونی این قصه هرچی هست همشتکرار و تکرار و تکرار هستش
با حرفش قلبم سخت فشرده میشه بهش جوابمیدم: عادت کردم به پرسیدن سوالهایی که جواب هاش رو خودم بهتر از هرکسی میدونم
پوزخند میزنه و دوباره نگاهش روبرگردونه به سمت همون نقطهی نامعلوم و میگه: میدونی این تکرار از کجا شروع شد؟ ازهمونجایی که حتی"خودم" هم صدای من رو نشنید.نه بهتره بگم حتی خودم همبه من حتی یکبار هم گوش نداد.
هر چقدر نوشتم هیچ منی نخوند.که هرچقدر گفتم هیچ منی گوش نداد.که هرچقدر نشون دادم هیچ منی ندید.
میدونی این تکرار اینقدر تکرار شد کهدیگه حتی از من هم منی نموند
دست هام میلرزه و لبخند روی لبهام بهزور جا میگیره با آرومترین صدای ممکن بهش میگم: چرا همیشه جوری حرف میزنی که انگارهمه چیز برای من تموم شده و نمیشه کمکش کرد هان؟
آروم از جاش بلند میشه به سمتم میاد ودرست رو به روم میایسته به سختی آب گلوم رو قورت میدم و بهش خیره میشم ضربهای بهشونهام میزنه و خیره به چشمهام زمزمه میکنه: چطوری این حرف رو میتونی بزنی هووم؟
بدون اینکه منتظرجوابی بمونه آروم ازمدورمیشه
دلم هوری میریزه نکنه سایهی آدمک برایهمیشه بره
خیره میشم رفتنهاش که برمیگرده سمتملبخندی میزنه و میگه: نگران نباش سایهی آدمکی که اسیر دیوارهاست
و هیچ جایی چشمانتظاری براش نیست حتی آزاد هم بشه نمیره رفتنهای یک سایه مثلِ موندنهایاجباریه.
رو ,تکرار ,سایهی ,هم ,خیره ,منی ,سایهی آدمک ,هیچ منی ,میزنه و ,گوش نداد ,هر چقدر
درباره این سایت