و چقدر شمارِ قدمهایی که میشد هم قدمات بشوند و نشدند
در رفته از دستهایم
نفس میکشم
و چقدر گذشته اما هنوز هم
هوای بیتو از گلویم پایین نمیرود
خیره به دور دورها غرقات میشوم
و شمارِ امیدهایی که شاید دستهایت غریق نجاتام شوند را از یاد بردهام
میدانی همهی اینها بازی روزگار بود
بازی جبرِ جغرافیایی که از من دورت کرد
بازی سرنوشتی که در حساب و کتاباش کنار هم بودنمان به ضررش میشد
بازی دنیایی که از اول مرا با تو نخواسته بود
بیخیال من به دنیا آمدهام
که دلتنگات بمانم
به همان اندازهای که نمیدانی
که پایِ تو بمانم
به همان اندازهای که نمیبینی
که دوست داشتنات بچسبد به زندگیام
به همان اندازهای که نمیفهمی
درباره این سایت