محل تبلیغات شما

"پارت دوم"

بیست و نه روز میگذشت از روزی که یک شبِ پیرشده بود

از روزی که در اتاق حبس و قدمی به بیروننگذاشته بود تیک تاک ساعت روی دیوار یادآوری میکرد که چه ثانیه‌هایی را در جوانیاز دست داده بود

جوانی که تا دیروزهایش حقیقتی قابل لمس بود

چه میدانست روزی این چنین گرفتار این کابوسمیشود

که بیدار میشود و خودش را در بستر پیری می‌یابد

چشم می‌بندد و گوش‌هایش را سفت میگیرید تاشاید از زجر این ثانیه‌ها رها شود

حضور دیگری را در اتاق که حس میکند چشم بازمیکند و دوباره سایه‌ی آدمک را میبیند

به خودش قول داده بود آن رویاها هرچقدر واقعیدیگر غرق‌شان نشود

اخم میکند و از سایه رو برمیگرداند نمیخواستدوباره همسفر سایه توهم بودن‌های کسی را بزند که این روزها استخوان میشکاند تا فراموششکند

سایه نزدیک‌تر می‌آید نوازش‌هایش را حس میکنداما با خودش می‌جنگد تا بی‌توجه باشد

درجدال خود با سایه برنده میشود و سایه آرامدرکنارش می‌نشیند

با صدای لرزان به سایه میگویید: اگه اینرویاها ادامه پیداکنه ممکنه دیونه بشم برام سخته رویاهاش رو ببینم ولی توی واقعیتنتونم لمسش کنم متوجه که هستی؟

سایه با دلخوری سرتکان میدهد و سپس محو میشود

بعد از آن شبی که با سایه جنگیده بود انگاربه باور حقیقتِ تلخِ زندگی‌اش رسیده بود

دیگر در اتاق خودش را حبس نمیکرد در جمعِکوچک‌شان حضور داشت برای تنها خانواده‌اش غذا درست میکرد

لبخند میزد و گویی پذیرفته بود با پیری یکشبِ‌اش کنار بیایید

هرچقدر او گرم لبخند میزد پیرمرد و زن جواننگاهایشان نگران‌تر میشد

گویی به آرامشِ قبل از طوفان نگاه میکردند

دیس برنج را روی میز میگذارد و با لبخندمیگویید: بابا این اولین بار هستش خورشت قیمه درست میکنم امتحانش کن ببین خوشمزه‌اس

دو کفگیر برنج برای پیرمرد میکشد و روی برنج‌اشخورشت میریزد و منتظر نگاه‌اش میکند

با اشتیاق منتظر نظر هردونفرشان می‌ماند وقتیهردو از مزه‌ی خوب غذا تعریف میکنند لبخندی میزند و میگویید: پیر شدن فایده همداشته دست پختم بهتره شده تا دیروز که جوان بودم بلد نبودم این غذاها رو بپزم

پیرمرد آشفته نگاه‌اش میکند و زن جوان سعیمیکند جو را عوض کند

روی مبل تکی‌ نشسته به پیرزن خیره شده بوداین روزها دیگر نمیدانست باید چیکار کند

گاه منطق‌اش را از دست میداد و گاه احساسات‌اشبه اسارت‌اش میکشیدند

با حضور زن جوان افکارش را پس میزند به رویشلبخند میزند به اندازه‌ی کافی در مدت کوتاه هر دونفرشان گیج و سرگردان شده بودند

دست برشانه‌های پیرمرد میگذارد و میگویید:رفت بخوابه بهتره شما هم یکم استراحت کنین

سری تکان میدهد و از جا بلند میشود که صدایزن جوان متوقف‌اش میکند: به نظرم فعلا بیخیال بردنش از اینجا بشیم باشه؟

پیرمرد باز سرش را به نشانه‌ی جواب مثبت تکانمیدهد و راهی اتاقی میشود که چندوقتی بود هوای هم‌نفس‌هایش در آن دیگر جریان نداشت

نزدیک میز کنار تخت میرود و قابِ عکس خوشبختی‌اشرا به دست میگیرد چه کسی خوشبختی کوچک‌اش را چشم زد که این چنین گرفتار کابوس شدهبودند

قاب عکس را به آغوش میکشد و بی‌صدا به چشم‌هایشاجازه‌ی باریدن میدهد

پشتِ دربِ بسته‌ی اتاق نمیتوانست دیگر لبخندبزند و نقش بازی کند پا در اتاق که میگذاشت فرومیریخت

این خودش بدون او برای فروریختن نیازی بهباروت نداشت با یک فوت فرومیریخت

چقدر سخت بود نقش بازی کردن اینکه فراموش‌اشکرده بود

دوست نداشتن‌اش کارِ این آدم پیر و فرتوت نبود

به خودش اعتراف کرده بود دلش سخت تنگ شده بودبرای اینکه یکبار دیگر هم رویایِ بودن‌اش را ببیند

کاش یکبار دیگر او را میدید و به خواب ابدیفرو می‌رفت

کنج دیوار کز میکند به کجا باید میرفت

از چه کسی سراغ‌اش را باید میگرفت

یعنی امیدی بود سایه‌ی آدمک دوباره بازگردداگر دلخور باشد و هیچگاه دیگر نیایید چه کند؟

اگر این دوست داشتن از سرش هرگز نپرد چه کند؟

در این سرمای زمستانِ نبودن‌های مسافرقصه‌ها

در این ویرانه‌ی سرد و خاموشی که در آن حبسشده بود

تنها جایِ گرمی که برایش مانده شانه‌ی گرمِ خاطره‌هابود

قطره اشکی لجوجانه برگونه‌هایش جاری میشود

بارها سایه‌ی آدمک را صدا میکند

جای خالیِ سایه‌ی آدمک دل‌اش را به دردمیاورد

اگر از خودش او را نرانده بود حالا این چنیندرخود و دلتنگی‌هایش گرفتار نشده بود

ماه‌ها گذشته بود اما پیرزن در سکوتی تلخفرورفته بود

پیرشدن‌های یک شبِ‌اش برایش قابل هضم بود امااینکه دیگر قرار نبود غرق شود در چشم‌هایی که اسیر آنها بود را نمیتوانست بپذیرد

نمیتوانست بپذیرد آن چنان فراموش‌اش کرده کهاین چنین بی‌رحمانه سراغ‌اش را نمیگیرد

مگر از این بیشتر هم میشود که انتظار کشید ونکشیده باشد؟

مدت‌هاست آتش به جان‌اش انداخته بود

مگر از این بیشتر هم میشود که در فراق‌اشسوخت و نسوخته باشد؟

روزهای تاریک‌اش را در اتاق میگذراند

و توسطِ مغزِ بیمارش به سخت‌ترین حالت ممکندر محاکمه بود

و حکم‌اش قصاصِ دلی بود که احساس‌اش شری شدهبود برای خانواده‌ی کوچک‌اش و نبودهای آرامِ‌جان‌اش هم شری برای خودش شده بود

چند شبانه‌روز بود که در تب میسوخت مگر میشوداسیرِ سیاهی‌ چشم‌های عاشق‌اش بود و تب نکرد

مگر میشود شاهرگِ احساسی را زد که قرارنبوداز دوست داشتنِ یک "تو"ی زندگی‌اش دست بردارد

کاش زبان‌اش توانی داشت تا به دکتر‌هایی کهاین روزها قرص‌های رنگارنگ را برایش تجویز میکردند میگفت که تن‌اش بیمارِ آغوشی‌ستکه دیگر برایش نیست

که طپش‌های نامنظمِ قلب‌اش بخاطرِ نبودن‌هایِکسی‌ست که بودن‌هایش را به ضربانِ قلب‌اش دوخته بود

اما حرف‌هایش در گلویش خشک شده بود و توانیبرای گفتن‌ها دیگر نبود

تا آنکه آن شبِ کذایی وقتی که زیرآواره‌هایدلتنگی‌اش دفن شده بود

از صندوقچه‌ی قفسه‌ی کتاب‌ دست‌نوشته‌هایی کهجای جای آن پر از ردِ اشک که و پر بود از دردِعمیق‌های یک دل را پیدا کرد

خط به خط‌اش را که میخواند کسی انگار پنجه‌هایشرا بر دل‌اش میکشید

و کسی در دل‌اش آرام خون گریه میکرد

حقیقتِ تلخ زندگی‌اش به غم‌انگیزترین حالتممکن به روح‌اش تاخته بود

از لابه لای ورق‌ها چند عکس بر روی پاهایش می‌افتد

اشک در چشم‌هایش بود و تصویر داخل عکس هی‌میلرزید

جان‌ از تن‌اش در میرود وقتی چشم‌اش قفلمیشود در خنده‌های آرامِ‌جانش

و با فریادی که سالها در گلویش لانه کرده بود

زجه‌های چندین ساله‌اش را های های میبارد

خاطره‌هایش همچون آیینه‌ی شفاف از برابردیدگانِ بارانی‌اش یکی پس از دیگری میگذرد

به یاد می‌آورد روزگاری را که زیر همین سقفبا آرامِ جانش عاشقانه زیسته بودند

که صدای کودکی در این خانه پیوندِ احساس‌شانرا محکم‌تر کرده بود

اما این هیولایی که دارد برسر آرام‌جانشفریاد میکشد خودش بود؟

زجه میزند بر سر تصویر خودش که مشت‌هایش رابر تن‌ِ جانِ دل‌اش نکوبد

فریاد میکشد تا رهایش کند و حرف‌ها را خنجرنکند بر روحِ یارش اما تصویر کر شده بود

با خشم مرد را از خانه بیرون میکند

پیرزن دست دراز میکند تا مانعِ رفتن‌هایش شود

التماس میکند نرود

زانو میزند مقابل خدا و برای نرفتن‌هایش دعامیکند

اما هیچ التماس و دعایی نتوانست نگه‌اش دارد

گلویش از شدت فریاد زدن‌ها میسوخت امابازفریادها میکشید

بی‌جان پیراهن‌ِ تصویر مقابل را چنگ میزنداما این سراب از دست‌هایش سر میخورد

و تصویر پیش چشم‌هایش جلوتر میرود

مرد سوارِ ماشین‌اش میشود با سرعتی غیرقابلکنترل رانندگی میکند

پیرزن هنوز زجه میزند برای نرفتن‌هایش کهصدای سقوطِ ماشین با صدای فریاد‌هایش درهم آمیخته میشود

با تمام توان‌اش داد میزند: نه، نباید بمیرینباید بمیری

چشم‌هایش را محکم می‌بندد مگر میشود مرگ‌اشرا ببیند و زنده بماند

محال بود این کابوس دروغ بود

نفس‌های بریده‌اش امان‌اش را میبرند دست رویقلبی میگذارد که از طپش مدت‌ها بود ایستاده بود

ترسیده چشم باز میکند

و سایه‌ی آدمک را میبیند که با چهره‌ی دلگیرنگاه‌اش میکند

خشم‌اش را فریاد میکند: همش تقصیر توعه من روبرگردون به روزی که نمیشناختمت اینا همش دروغه اینا ساخته‌ی ذهن منه اون نمرده

اون بخاطر من نمرده نه نمیتونه بخاطر من مردهباشه

نمیتونه بخاطر یک دعوا چشم‌هاش رو به روی اینزندگی ببنده

هرچقدر بیشتر فریاد میکشید سایه‌ی روی دیوارواضح و واضح‌تر میشد

تا آنکه صورت جوانی خودش را در سایه می‌بیند

فریاد‌هایش در گلویش خاموش میشوند

سایه نزدیک‌تر می‌آید دست‌هایش را میگیرد وسپس در تنِ پیرزن فرومیرود

قطره اشکی از چشم‌های پیرزن که جاری میشودتمامِ خاطره‌های از یاد رفته‌اش به مغزش هجوم می‌آورند

روزهایی را که عزادارِ مسافرش کنجِ اتاق کزکرده بود

آنقدر در عمقِ عمیق دردش سقوط کرده بود کهمادری‌هایش را فراموش کرده بود

روزهایی را که ازجاده‌ها یک به یک عبور میکردتا شاید انتهای یکی از آنها او را به روشنایی چشم‌های مسافرش برساند

روزهایی را که با سرزنش اطرافیان تن داده بودبه پیوندی که هیچگاه دل‌‌اش پای این پیمان پایبند نبود

روزهایی که کنارِ آن مرد خندید و درد خنده‌هایشنیمه‌شب‌ها گلویش را سفت چسبید

روزهایی که دوردانه دخترش یادگارِ مسافرشمردی را پدر میخواند که از خون او نبود

روزهایی که برای همه نقش بازی کرده بود

نقشِ آدمی که خوشبخت بود در کنارِ مردی که از نگیاش هیچ نمیخواست همین که در زندگی‌اش حضور داشت برایش کافی بود

روزهایی را که هرچقدر هم بازیگر خوبی بودهباشد تن‌اش اما نمیتوانست نقش بازی کند

که در اوجِ جوانی آایمر سراغ‌اش می‌آیید کهزندانی میشود در سالهایی که مسافرش در زندگی‌اش بود

که حتی اگر آن آرامِ‌جان نبود اما او در عقدِدائم خاطره‌هایش مانده بود

با تکِ تکِ صحنه‌های روزهای گذشته‌اش آراماشک میریزد و بی‌صدا میشکند و قلب‌اش نام او را فریاد میزند

با احساس دستی برروی شانه‌هایش سر بلند میکند

مرگ را همین لحظه میخواهد که مسافرش پیش چشم‌هایشبود

لبخندی میزند و میگویید: خیلی درد داشت؟

پیرزن بی‌صدا اشک میریزد سپس سرتکان میدهد وجواب میدهد: روزهایی که نبودی جون داد دلی که برای تو بود

اشک‌هایش را پاک میکند و میگویید: باید ازدوست داشتنم دست میکشیدی

با صدای لرزان جواب میدهد: دوست نداشتنت کارِمنِ دست و پاچلفتی نبود

میان اشک و بغض هردو میخندند

دست‌اش را میگیرد و خوب میداند دیگر از اسیریاین دست‌ها قرار نیست آزاد شود

بانگاه‌هایی که هنوز عشقِ عمیق‌شان دل همدیگررا ذوب میکرد سایه وار از دیوار‌ها عبور و به دنیایِ جاودانه‌ها سفر کردند

بعدها هرگاه آن زن وارد اتاق میشد تصویرِ مادرانه‌ایدر ذهن‌اش نقش نمی‌بست تنها تصویر پیرزنی را میدید که باچشم‌هایی پر از اشک و بالبی خندان یک شب میانِ خاطره‌هایش خوابید

و دیگر طلوع فردای دیگری که آرامِ‌جانشنبود را ندید

و بعد از او هرکه در اتاق پا گذاشت دست‌نوشته‌هاییرا خواند که عاشقانه دردهایش را در سطر سطر کاغذهایش گریسته بود

نمیشود عشق را ترک کرد

در کم‌ات،کم می‌آورم

با یک فوت فروریخته بود

میکند ,میشود ,خودش ,سایه ,میزند ,یک ,شده بود ,کرده بود ,را که ,در اتاق ,را به ,سایه نزدیک‌تر می‌آید

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وطن . . . piecicontka senkowsribde pressicecor ثبت لوگو - ثبت برند فارسی صنایع غذایی مصباح آرمین مقدسی سیستم حفاظتی و نظارتی کتابخانه عمومی شهیدان نجاریان بابل یاران عاشق