پارسال همین موقعها رو یادم هست
مطمئنم خودش بهتر از من با جزئیات یادش هست
شب دیروقت بود که مهمون خونهش شده بودم
عادتداشت که وقت و بیوقت سراغش برم
بابغضِ سنگینی که داشت خفم میکرد روبه روش ایستاده بودم
نگاهش نوازشم میکرد تاباهاش حرف بزنم
از روزی که تو تاریکی دنیام نورش رو دیده بودم
رفیق شده بودیم
خب رفیقی که همیشه شنوندهس نعمتِ اما من بغضم سنگینتر از این حرفهابود
یک حرف بیخ گلوم چسبیده بود
و بغضی که نمیذاشت اون حرف به زبونم بیاد
امانگاهِ مهربونش منتظر بود
بااینکه نگفته همهی حرفهام رو میدونست ولی بازم منتظربود واژهها اززبونم بالا بیان
باید ازش میخواستم کمکم کنه برای یک خداحافظی ولی من میترسیدم
برای من خداحافظیها بوی مرگ میدادن
نمیخواستم به عنوان عزادار خرما بالاسرقبر خیرات کنم
و بگم مُرد فاتحه بخونید روحش شاد شود
درحالی که اگه خداحافظی میکردم حتی دیگه روحی هم نبود برای شاد شدن
دردِ گلوم چشمهام رو اذیت میکرد
برهوت پر از سوزوسرما میشد سرتا سر وجودم وقتی فکرمیکردم بایدخداحافظی کنم
نزدیکترشد بغلم که کرد طوفان درونم خوابید
شنیدم صداش رو که زمزمه وار گفت"پناه بیار از ترست رهات میکنم"
همون شب پناه بردم به کسی که پناهگاهِ همه بود
حالا چرخ گردون گذشته و همون شب بازم بیوقت مهمونش شدم
دوزانو جلوی همدیگه نشسته بودیم هنوزم نگاهش روح رو نوازش میکرد
حالا میفهمم پناه که شد
خداحافظی اگرچه تلخ ولی باعث مرگی نشد
بهم نشون داد اگه به وقتش دست ت بدم
رها میشم
سبک میشم
اما به این معنی نیست دیگه عاشق نباشم
من هنوزم عاشقی میکنم
درپناهِ کسی که پناهگاهِ همیشگی منِ
درباره این سایت