دوستداشتنِ بیسرانجامات چه میشود؟
عرض اتاق را قدم میزنم
و به سوالِ بیجوابِ این روزهایم فکر میکنم
فکرم از تو که پُر میشود
قلبام بیتابی میکند
چشمهایم را میبندم
به امید ردی از تو برای آرام کردنِ بیقراریهای کودکانهی دلام
خاطرههایم را زیر و رو میکنم
ولی تصویرت با دیگری در ذهنام نقش میبندد
صدایم در نمیآید
یکی دست در دستهایت در سرم قدم میزند
اما از دستهای من کاری برنمیآید
عاشقانههایت را با غیر که میبینم
دلام میسوزد
نامات را زیر لب زمزمه میکنم
سمتام برمیگردی اما نگاهات هیچ از تو را برایم تداعی نمیکند
دور شدهای در ذهنام
آنقدر دور که انگار هیچگاه بودنات واقعی نبود
از کابوسی که تعبیرش فراموش کردنات بود
چشم به واقعیتها باز میکنم
فراموش کردنات جزو محالترینهاست
نمیبینمات
نمیشنومات
اما هربار در قلبام از نو میسازم
موهایترا
لبخندهایترا
چشمهایترا
راستی گفته بودم چشمهایت آن روز دیدار نگذاشت یک دل سیر خودت راتماشا کنم؟
من در قلبام تو را قاب گرفتهام
نه میتوانم غیر از تو را با این دل آشنا کنم
نه میتوانم صدایی جز صدای تو را بشنوم
میدانی دوستداشتنِ بیسرانجامات چه شد؟
تو بیآنکه فردای رفتنات را دیده باشی
مرا نخواستی و برای ابد رفتی
و من چقدر خدا خدا کردم
یا تو را یا دلِ از دست رفتهام را بازگرداند
اما گویا خدا در امور عاشقانه هیچگاه دخالت نمیکند
درباره این سایت